لبخند خدا
تاريخ : چهار شنبه 11 / 2 / 1391برچسب:, | 20:20 | نویسنده : م

 لوئيز ردن زني بود با لباس هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خوار وبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار مند و شش بچه شاد بي غذا مانده اند.
جان کانک هاوس(صاحب مغازه) با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي مي خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند در حالي که اصرار ميکرد گفت:« آقا شما را به خدا... به محض اينکه بتوانم پولتان را مياورم.»
جان گفت نسيه نميدهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت: « ببين خانم چه ميخواهند خريد اين خانم با من.»
خوار و بار فروش با اکراه گفت:« لازم نيست... خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟»
کوئيز گفت:« اينجاست »
« ليست خريدت را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر.»
لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد... از کيفش تکه کاغذي در آورد و چيزي رويش نوشت و آن را روز کفه ترازو گذاشت... همه با تعحب ديدند کفه ترازو پايين رفت.
خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ديگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در اين وقت خوارو بار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روز آن چه نوشته شده است.
کاغز ليست خريد نبود... دعاي زن بود که نوشته بود:« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري... خودت آن را بر آورده کن.»
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همين جا ساکت و متحير خشکش زد.
لوئيز خداحافظي کرد و رفت.
مشتري يک اسکناس پنجاه دلاري به مغازه دار داد و گفت:« تا آخرين پني اش مي ارزيد.»
فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک چقدر است...